در کلاس نقاشی ( داستان بسیارکوتاه )
سمانه ، یه چیزهایی نقاشی می کرد و پشت سرهم آه می کشید . بقیه بچه ها هم آرام به کارشان مشغول بودند . تنها چیزی که نظم و آرامش کلاس را به هم میزد ضربه ی نوک مدادرنگی سمانه به روی میز بود که یک چیزهایی فکر می کرد و بعد با ضرب آهنگی صدادار رنگش میکرد . گفتم : سمانه جان ، دخترم ، فعالیت تو خیلی پرسروصداست . فکر نمیکنی حواس بقیه را پرت میکنی ؟ ساکت ماندو جوابی نداد . گفتم : چی داری می کشی با این همه سروصداعزیزم ؟
گفت : همه چی را خراب کردند خانم ! ببینید !!
کاغذ را داد دستم : خانه ای به هم ریخته و دو نفر در حال فرار به سویی و دختربچه یی هم در گوشه ای کز کرده و چشمانش باز مانده بود . از بینی زنی که فرار میکرد خون آمده بود .
گفتم : سمانه جان ! موضوع این نقاشی که موضوع زلزله هست . چه خوب کشیدی عزیزم . مگه تو رفتی و این صحنه های ویرانی و خرابی و وحشت مردم را دیدی ؟ تعجب میکنم که چرا پدرومادرت تورا به چنین جایی بردند ........ با این همه درب و داغونی روستاها ؟
گفت : نه خانوم ! اینجا زلزله نیومده ، میدونید چیه ؟
بعد آرام بیخ گوشم گفت : دیشب پدرومادرم دعوا می کردند اون ها را نقاشی کردم !